کد مطلب:298648 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:135

داستانهایی از سخاوت عبدالله بن جعفر


ابن عبدربه اندلسی در عقد الفرید نقل كرده كه عبدالرحمن بن ابی عمار یكی از علما و دانشمندان برای خرید غلامی پیش برده فروشی رفت و در میان بردگان كنیزك بسیار زیبایی دید كه سخت دلش به او متمایل گشت بدان حد كه فكر او را به خود مشغول داشت (ولی چون قیمت آن كنیزك زیاد بود نتوانست او را خریداری كند) و تدریجا كار او را به رسوایی كشید تا جایی كه عطاء و طاووس و مجاهد- سه تن از علمای تفسیر و حدیث و عرفان- به نزد وی رفته و او را در اینباره ملامت كردند و اندرزش دادند، اما او در پاسخ ملامت آنان شعری خواند [1] .

كه مضمونش این بود كه من باكی از رسوایی و ملامت شما و دیگران در این باره ندارم.

این خبر به گوش عبدالله بن جعفر رسید، و تمام فكر او را به خود مشغول ساخت تا آنكه به عزم حج به سوی مكه حركت كرد، و چون بدانجا رسید به نزد صاحب آن كنیزك فرستاد، و او را به چهل هزار درهم خرید و به زنان و كنیزان خود دستور داد او را آرایش كرده و جامه ی زیبا بپوشانند.

از آن سو وقتی مردم خبر ورود عبدالله بن جعفر را به مكه شنیدند دسته دسته به دیدن او می آمدند و او در میان آنها نگاه می كرد تا عبدالرحمن بن ابی عمار را ببیند، و چون او را ندید سراغش را گرفت و پرسید: چرا او به دیدن ما نیامده؟

این خبر را به عبدالرحمن دادند و او نیز به دیدن عبدالله بن جعفر رفت، و هنگامی كه خواست از جای برخیزد عبدالله او را نشانید و از وی پرسید: علاقه و محبت آن كنیزك در دل تو چگونه است؟ پاسخ داد: به حدی است كه در گوشت و خون و مغز و عصب من آمیخته شده، عبدالله پرسید: اگر او را ببینی می شناسی؟ گفت: اگر به بهشت هم وارد شوم و او را دیدار كنم (با تمام زیباییها و حوریه هایی كه بهشت دارد) او را خواهم شناخت.

عبدالله دستور داد آن كنیزك را نزد او آوردند و بدو گفت: من این كنیزك را برای


تو خریداری كردم و به خدا سوگند به او نزدیك نشده ام، این تو و این كنیزك خداوند او را برای تو مبارك گرداند.

عبدالرحمن كنیزك را برداشت و با خود برد، و چون بیرون رفت عبدالله بن جعفر به غلام خود گفت: صد هزار درهم نیز به همراه او بفرست تا زندگی خوشی را با این كنیزك بگذراند.

عبدالرحمن كه این سخاوت و كرم را دید از خوشحالی به گریه افتاد و گفت: راستی كه خدای تعالی شما خاندان را به چنان شرف و بزرگواری اختصاص داده كه احدی از فرزندان آدم را چنین امتیازی نداده، و این نعمت بزرگ گوارایتان باد. [2] .

حموی در كتاب ثمرات الاوراق حكایت كرده كه هنگامی حضرت امام حسن و امام حسین (ع) و عبدالله بن جعفر به قصد حج از مدینه بیرون آمدند، و در بین راه از بار و اثاث خود جدا شدند و دچار گرسنگی و تشنگی گشتند، در این حال به پیرزنی برخوردند كه خیمه ای در بیابان زده بود و گوسفند كوچكی نیز در خیمه داشت.

هر سه به نزد آن پیرزن رفته و از او پرسیدند: آب داری؟ پیرزن گفت: آری و به آن گوسفند اشاره كرد، گفت: شیرش را بدوشید و بنوشید.

پرسیدند: غذایی هم داری؟

پاسخ داد: نه، بجز همین گوسفند، اكنون یكی از شما برخیزد و آن را ذبح كند تا من از گوشت آن برای شما غذایی طبخ كنم.

به دستور او عمل كرده و گوسفند را ذبح كردند و پیرزن نیز از گوشت آن غذایی طبخ كرده نزد میهمانان آورد، و هر سه از آن غذا خورده سیر شدند و تا وقتی هوا خنك شد نزد آن زن ماندند و سپس به سوی مكه حركت كردند، و هنگامی كه خواستند بروند به پیرزن گفتند: ما از قبیله ی قریش هستیم و هر گاه عبورت به مدینه افتاد نزد ما بیا تا جبران این پذیرایی و مهمان نوازی تو را بنماییم. این سخن را گفته و رفتند، و پس از رفتن آنان شوهرش آمد و پیرزن ماجرا را بدو


گفت، مرد خشمناك شد و او را نهیب زده گفت:

برای افرادی ناشناس گوسفندی را ذبح می كنی، و سپس به همین اندازه كه به تو می گویند: ما افرادی از قبیله ی قریش هستیم دلت را خوش می كنی؟!

این جریان گذشت و این زن و شوهر به فقر و تنگدستی دچار گشته و به ناچار از بیابان حركت كرده به مدینه آمدند و از شدت استیصال در مدینه به جمع آوری سرگین شتران و فروختن آن مشغول گشته و از این راه لقمه نانی تهیه می كردند.

تصادفا روزی پیرزن از كوچه ای كه خانه امام حسن (ع) در آنجا بود عبور می كرد و امام (ع) دم در ایستاده بود و پیرزن را دید و شناخت، داخل منزل شده و غلام خود را به سراغ پیرزن فرستاد و چون به نزد آن حضرت آمد بدو فرمود: ای زن مرا می شناسی؟ گفت: نه.

فرمود: من یكی از مهمان تو هستم كه در فلان روز به خیمه ی تو آمدیم و ما را پذیرایی كردی؟

پیرزن آن حضرت را شناخت و گفت: آری پدر و ماردم به قربانت!

امام (ع) دستور داد هزار راس گوسفند برای او خریداری كرده و هزار درهم نیز پول به او داد سپس او را به نزد برادرش امام حسین (ع) فرستاد و آن حضرت نیز به همان مقدار گوسفند و پول به پیرزن عطا فرمود و او را به همراه غلام خود نزد عبدالله فرستاد و عبدالله پرسید: امام حسن و امام حسین چه اندازه به تو عطا كردند؟ و چون مقدار آن را دانست به مقدار عطای هر دوی آنها به پیرزن بخشید و پیرزن با شوهر خود با چهار هزار گوسفند و چهار هزار درهم پول به بادیه بازگشتند. [3] .

سه نفر در زمان عبدالله بن جعفر در كنار خانه ی كعبه درباره ی سخیترین مرد عرب به گفتگو برخاستند و یكی از آنها گفت: سخیترین مرد در این زمان عبدالله بن جعفر ابن ابیطالب است و آن دیگری گفت: سخیترین مردم عرابه ی اوسی است [4] و سومی گفت


سخیترین مردم قیس بن سعد بن عباده [5] است.

سخن میان آن سه نفر بالا گرفت و صداشان بنلد شد و سرانجام مردی به آن سه نفر گفت: بی جهت نزاع نكنید، بهتر آن است كه هر یك از شما سه نفر به نزد مردی كه او را سخیترین مردم می داند برود و از او چیزی درخواست كند، و هر چه به او داد با خود بیاورد تا معلوم شود كدام یك از این سه نفر سخیترین مردم هستند.

پیشنهاد خوبی بود و هر سه پذیرفتند، و هر یك به سراغ مرد كریمی كه مورد نظرش بود حركت كرد.

كسی كه عبدالله را سخیترین مردم می دانست خود را به او رسانده و هنگامی كه عبدالله می خواست سوار شتر سواری خود شد و یك پا را در ركاب گذارده بود جلوی او رفته و گفت: ای پسر عموی رسول خدا!

عبدالله رو بدو كرده گفت: چه می خواهی بگو!

گفت: مردی هستم غریب و چیزی در این شهر ندارم به من كمك كن!

عبدالله پای خود را از ركاب درآورده و به آن مرد گفت: سوار شو و این خورجینی هم كه بر آن بسته و هر چه در آن است از آن تو باشد، و این شمشیر هم كه بر پشت شتر بسته مال تو، اما قدر آن را بدان و از دست مده كه از شمشیرهای قیمتی علی بن ابیطالب (ع) است.

آن مرد شتر را برداشته و با خورجین و شمشیر آورد و چون خورجین را باز كرد چند دست لباس خز قیمتی و چهار هزار دینار اشرفی در آن بود و از همه بالاتر و پر ارزش تر همان شمشیر مخصوص علی (ع) بود.

و مردی كه قیس بن سعد را سخیتر می دانست به خانه ی او رفت و هنگامی در خانه ی او را كوبید كه وی در خواب بود و حاجت خود را به كنیز قیس اظهار داشت، كنیز گفت: سعد خواب است اكنون چه می خواهی بگو!

گفت: مردی غریب و درمانده هستم كه در این شهر بدون خرجی مانده ام!


كنیز گفت: حاجت تو كوچكتر از آن است كه من قیس را از خواب بیدار كنم، اكنون این كیسه را كه در آن هفتصد دینار است بگیر و خدا می داند كه در خانه ی قیس جز این مال چیز دیگری نیست، و سپس به آغل شتران برو و یكی از میان آنها انتخاب كن و با خود ببر و یكی از غلامان قیس را هم برای خود بردار و به سوی شهر و دیار خود برو.

مرد آنها را گرفته و رفت، و چون قیس از خواب بیدار شد و كنیزك ماجرا را به او گفت قیس بن سعد آن كنیزك را نیز به پاداش این كاری كه انجام داده بود در راه خدا آزاد كرد.

سومی به نزد عرابه ی اوسی آمد و هنگامی به در خانه ی او رسید كه عرابه برای نماز از خانه بیرون می رفت و چون از دو چشم نابینا شده بود دستهای او را از دو طرف غلامانش گرفته بودند و به سوی مسجد می بردند، مرد مزبور جلو رفته و گفت: ای عرابه مردی درمانده هستم و راه به جایی نمی برم! عرابه دست از آن دو غلام كه دو طرفش بودند برداشته و دستهای خود را بر هم زد و گفت:

آه! آه! كه دیگر مالی برای عرابه نمانده، ولی همین دو غلام را بگیر و آنها را فروخته و حاجت خود را برآور.

مرد گفت: اینها همچون دو بال تو هستند و من بالهای تو را نمی شكنم!

عرابه گفت: اگر تو آنها را نگیری من آن دو را در راه خدا آزاد می كنم، پس اگر می خواهی آن دو را برای خود برگیر و اگر نمی خواهی در راه خدا آزادشان كن!

این جمله را گفت و سپس دستهای خود را به دیوار گرفته به سوی خانه بازگشت. سه نفر بازگشتند و هر كدام ماجرای خود را نقل كردند و همگی گفتند: براستی كه این سه نفر كریمترین و سخیترین مردم زمان خود هستند، جز آنكه عرابه ی اوسی از همه ی آنها سخیتر است زیرا او تمام دارایی خود را بخشیده است! [6] .

روزی عبدالله بن جعفر برای سركشی مزرعه ای كه داشت از خانه بیرون رفت و در


راه به نخلستانی عبورش افتاد كه غلام سیاهی در آنجا دیده بانی می كرد، عبدالله مشاهده كرد سه قرص نان برای غلام آوردند و در آن حال سگی جلوی غلام رفت، غلام یك قرص نان را به نزد آن سگ انداخت و سگ آن را خورده و دوباره و سه باره آمد و بالاخره غلام هر سه قرص نانی را كه برای او آورده بودند به نزد آن سگ انداخت.

عبدالله كه این منظره را دید رو به غلام كرده پرسید: قوت و جیره ی تو در روز چقدر است؟ گفت: همین بود كه دیدی.

پرسید: پس چرا همه را به این سگ دادی و او را بر خود مقدم داشتی؟

جواب داد: چون در این سرزمین سگی وجود ندارد، و من چنین خیال می كنم كه این سگ از راه دوری آمده و گرسنه است، و من خوش نداشتم او را رد كنم!

عبدالله پرسید: خوب حالا امروز چه كار می كنی؟

پاسخ داد: امروز را به گرسنگی به سر می برم تا فردا!

عبدالله گفت: براستی كه این غلام از من سخاوتمندتر و كریمتر است.

و سپس نخلستان را از صاحبش خریداری كرد و آن غلام را نیز خرید و نخلستان را به وی بخشید [7] .

و از كتاب اغانی نقل شده كه مردم مدینه عادت كرده بودند از یكدیگر پول قرض كنند و وعده ی عطاء عبدالله بن جعفر را برای پرداخت بدهند، و چنان اتفاق افتاد كه وقتی مردی مقدار زیادی شكر به مدینه آورد تا آن را بفروشد ولی به كسادی برخورد و نتوانست چه بكند، تا اینكه شخصی به او گفت:

اگر به نزد عبدالله بن جعفر بروی او این شكرها را از تو خریداری خواهد كرد، آن مرد به نزد عبدالله آمد و حال خود را به او گفت، عبدالله دستور داد شكرها را بیاورند، و سپس دستور داد چادری را بگسترانند و كیسه های شكر را روی آن بریزند و به مردم نیز گفت:


هر كه می خواهد از این شكرها ببرد!

مردم هجوم آوردند و هر كس هر چه می توانست می برد.

مردی كه خود صاحب شكر بود وقتی چنان دید به عبدالله گفت:

من هم می توانم برای خود بردارم؟

گفت: آری.

او هم شروع كرد شكرها را در كیسه ها ریخت، و چون تمام شد عبدالله پرسید: قیمت شكرها چقدر بود؟

گفت: چهار هزار درهم!

و عبدالله تمام آن چهار هزار درهم را به آن مرد داد. [8] .

باری دختر امیرالمومنین (ع) در خانه ی چنین مردی كه دنیا در نظرش ارزشی نداشت و هر چه داشت برای رفع نیازمندیهای مردم می خواست و بزرگترین لذت و خوشی زندگی خود را در این می دید كه با این ثروت زیادی كه خدا به او عنایت كرده بتواند دل مستمند و مسكینی را به دست آورد و از نیازمندی رفع نیاز و حاجت كند، آغاز به زندگی كرد.

و از آنجا كه از قدیم گفته اند:


كرم داران عالم را درم نیست

دِرم داران عالم را كرم نیست


چنین مردانی اگر انبارهای طلا و نقره و گنجهای زیادی در اختیارشان باشد با این بخشش و كرم فوق العاده همه را خرج خواهند كرد و چیزی برای خود باقی نخواهند گذارد، و از همین روست كه می نویسند: عبدالله در آخر عمر تنگدست شد، و روزی شخصی به نزد او آمد و چیزی از او خواست و چون عبدالله چیزی نداشت ردای خود را از تن بیرون آورده به او داد و سر خود را به سوی آسمان بلند كرد و گفت:

پروردگارا دیگر مرگ مرا برسان و آن را پوشش و ساتر من گردان، و پس از چند روز بیمار شد و از این جهان دیده فروبست.


تاریخ وفات او را سال 80 هجری نوشته اند و روی این حساب عمرش در هنگام مرگ قریب به نود سال می شود، و برخی هم وفات او را در سال 90 هجری دانسته اند، و وفات او در مدینه بود و قبرش نیز در همانجا در بقیع است.

ابن حجر در كتاب تهذیب التهذیب می نویسد عبدالله از كسانی است كه از پیغمبر (ص) و عمویش علی بن ابیطالب (ع) و مادرش اسماء حدیث نقل كرده، و جمع زیادی نیز مانند حضرت ابوجعفر محمد بن علی بن الحسن (ع)، حسن بن حسن بن علی، قاسم بن محمد بن ابی بكر، عبدالله بن حسن، عروه بن زبیر و دیگران از او حدیث نقل كرده اند.

و ابن ابی الحدید و دیگران داستانهایی از او با معاویه و دفاعی كه در حضور او از علی بن ابیطالب (ع) و خاندان بزرگوار پیغمبر كرده و عمرو بن عاص و دیگران را رسوا ساخته است نقل كرده اند. [9] .

و مرحوم مامقانی در كتاب رجال خود او را مردی جلیل القدر و بزرگوار توصیف نموده، و پس از نقل داستانی از مدائنی گوید: شبهه ای در وثاقت او از نظر روایتی نیست. [10] .

نگارنده گوید: بنابراین آنچه در پاره ای از كتابها مانند كتاب اغانی و غیره نقل شده كه عبدالله بن جعفر اهل سماع و غناء بوده است اصل و اعتباری ندارد و یا مربوط به شخص دیگری است به نام عبدالله بن جعفر كه به خاطر شهرت عبدالله بن جعفر بن ابیطالب در تاریخ به نام او ثبت شده، و یا چنانكه برخی احتمال داده اند از حدیثهای مجعول و اتهاماتی سرچشمه می گیرد كه دستگاه وسیع تبلیغاتی بنی امیه علیه خاندان ابیطالب و امیرالمومنین و نزدیكان آن حضرت انجام می دادند، و به هر وسیله می خواستند این خانواده ی بزرگوار را نزد مردم بی قدر و ارزش جلوه دهند. [11] مانند روایات دیگری كه درباره ی خود علی بن ابیطالب و حسنین (ع) و دیگران جعل كردند، و با صرف صدها هزار دینار پول بیت المال مسلمانان و اجیر كردن افرادی مانند سمره


بن جندبها و ابوهریره ها آن دروغها را به خدا و پیغمبر بستند!


[1] شعر اين بود:

يلومونني فيك اقوام اجالهم- فما ابالي اطار اللوم ام وقعا.

[2] عقد الفريد، (چاپ مصر)، ج 1، ص 150.

[3] ثمرات الاوراق حموي، ج 1، ص 24؛ قصص العرب، ج 1، ص 425.

[4] عرابه اوسي از بزرگان مشهور مدينه است، و در سال 60 هجري از دنيا رفت.

[5] قيس بن سعد بن عباده از سياستمداران بزرگ عرب و اشراف مدينه بود و در سال 58 از دنيا رفت، و پدرش سعد بن عباده رئيس انصار مدينه بود و كمكهاي شاياني به اسلام كرد به شرحي كه در جاي خود مذكور شده است.

[6] قصص العرب، ج 1، ص 227.

[7] مستطرف، ج 2، ص 36.

[8] قاموس الرجال، ج 5، ص 410.

[9] شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 104.

[10] رجال مامقاني، ج 2، ص 172.

[11] بخصوص آنكه راوي اين داستانها بيشتر خود معاويه و يا نزديكان او هستند.